خلاصه ی از رمان:صدای جیرینگ شکستن استکان و نعلبکی آمد . قلبم از جا کنده شد.هر وقت منتظر خواستگاری بودیم مامان همین طور می شد.حالتش تغییر می کرد. دست هایش می لرزید . عصبی می شد و من می فهمیدم هوا پَس است.در اتاق را باز کردم و به آشپزخانه دویدم.
قسمتی از رمان:
– چی شده؟
با حرص نگاهم کرد. بعد دولا شد خرده شیشه ها را جمع کند. دستش را گرفتم.
– با دست؟ صبر کنین جارو و خاک انداز بیارم.
سربلند کرد. از چشم های مهربان عمیقش آتش می باری.
ادامه مطلب
درباره این سایت